تو همرهی با من ولی حرفی نداری
در کوچه تنهایی ،غریبی ،بی قراری
بنشین کنار آب خیس جویباران
بنشین و بنشان این عطشهای خماری
در پادگان یک جور لنگی گرچه یک جور
هم می دوی از بی خودی تا رستگاری
یا باز برمی گردی و در کوچه انگار
جا ماندگان در قلبها را می شماری
دلخستگی هایت اگر چه بی امان نیست
اما نمی فهمی چه شد که سوگواری
از قهر و لطف این خدایان دروغی
داری به سوی آسمان ها دست یاری
آنـــروز زیبـــا ذره ذره آب می شد
خوابی که می دیدی در آن حال خماری
اما دگر از کافشین اینها بعید است
این بخت خواب آلوده و شب زنده داری؟!!
التماس دعا
کریم شاهزاده 17/5/87
برف مبارد ولی من تا ابد طوفانی ام
گرچه می فهمم که من امروز و فردا فانی ام
گاه می بینم که بی تو قبر من وحشت سراست
گاه با یک غفلت غمبار می ترسانی ام
لحظه ها در عکسهای من شرنگ آمیختند
وه چه شیرین زهر دادی ای تو جان جانیم
حرف مردی در میان بود از تبار آفتاب
شبچراغ تو کجا پنهان شد از نادانیم
خواهد آمد با نمازش اهل ایمان می شویم
با سلامی می گشاید غنچه ایمانیم
پادشاه علم و عرفان ابروی آسمان
کافشین را می ربایی از شب عرفانیم!