ـ اشعاری از مرتضی نوربخش ـ
باز هم خاطره آن شب بارانی را
آن شب گمشده در باد زمستانی را
زنده کردی با من تا که بگویم با تو
شرح دلتنگی ام این قصه طولانی را
چون به آئین تو پیوستم از روز نخست
عشق فرمود به من این خطر جانی را
من چنان خانه متروکی در ساحل رود
سالها منتظرم لحظه ویرانی را
ماه و خورشید شب و روز به دنبال تو اند
تا ببینند همه آینه گردانی را
من یقین دارم چون روز می آید آن صبح
تا که پایان باشد این شب ظلمانی را
باید سفر کنیم از اقلیم خواب ها
از سرزمین گمشده آفتاب ها
از دوستی که سبزترین فصل زندگی است
حرفی نمانده است مگر در کتاب ها
ناخوانده مانده است غزل غصه های من
چندان که خوانده اید به شیون غراب ها
یادم کن ای مسافر فردا به شکوه ای
چون می رسی به شهر سوال و جواب ها
دریا برای زیستن ای موج کوچک است
دنیای دیگری است در آن سوی آب ها
باران گرفته است به بیرون نگاه کن
بر روی آب آمد و رفت حباب ها
ممکنه وقتی این کلمه ها رو میخونید (نمی دونم 10سال دیگه یا دو روز دیگه ) دیگه انگشتهای من قدرت چیدن حرفهای درخت یک غزل دیگه رو نداشته باشه
به همین سادگی تموم میشه
چطور بودم ؟
اگه یه کم واقع بین باشیم این آخرین غزلیه که همه ما باید بخونیم
من تو دنیا غزلو خیلی دوست دارم
ولی باید ازش جدا بشم
و
چه عاشقانه گذشتی غزل خداحافظ
شبیه آهوی دشتی غزل خدا حافظ
قطار عمر من از کوچه ها چو طوفان رفت
نشسته ای روی کشتی غزل خدا حافظ
تمام میکنم امشب اگر خدا خواهد
ز گاز لوله نشتی غزل خداحافظ
اگر چه خوب نمی دانم ای غزل آیا
کویر لوتی رشتی غزل خدا حافظ
ز کاف و شین تو بماندی و چند کلمه حظور
رها شدی ز پلشتی غزل خداحافظ
دل به دریا زده دریا امشب
موج خیز است خدایا امشب
دل تماما به تماشا داده
در تماشا شده پایا امشب
و سحر سرزده خواهد آمد
این چنین است قضایا امشب
حرفهای زدنی بسیار است
مانده ام گرچه در این ی امشب
گر بیاید همه را خواهد گفت
یا کمی بعد سحر یا امشب
آیه یوسف و چاه و سر ماه
باز هم میشود آیا امشب
کافشین باز دعا کن که شود
باز شر از سر دنیا امشب
یادت تمام قافیه ها را به باد داد
دار وندار قافیه آرا به باد داد
زیبایی نسیم دل انگیز کوی دوست
باران نزد ولی دل ما را به باد داد
با قاصدی که مژده وصلش به ما رساند
خود کیمیای خاک شفا را به باد داد
آن نازنین که صد پر از اعجاز غنچه داشت
با دست خود کتاب دعا را به باد داد
عالم نصیب باد شد آنشب که یار ما
موی سیاه مشک فزا را به باد داد
بازیچه زبان شد ،عرفان و دانش و دین
اسرار عارفان شد آواز های نسرین
رازی که بود پنهان در نزد عشق بازان
با طبل و ساز می گفت استاد طبل سازان
علم بدون تهذیب ام المصائب ماست
از زاهدان ناپاک هر گوشه جنگ و دعواست
وقتی طبیب می گفت سیگار مرگ خاموش
می رفت و دود می کرد در کنج لانه ی موش
می گفت شیخ جنت در نزد ما حقیر است
یک روز دیده می شد در مرز باغ گیر است
در گردنه به تک چرخ از مرگ یار می گفت
گویا که بی خبر بود مانند یار می خفت
در معده حقیری حوضی گلاب ریزند
باید به دستشویی با صد عذاب ریزند
در کاسه پر از گل دریا نگشت داخل
باید که کرد کاسه مخلوط خاک ساحل
این مقاله را در پست اول وبلاگ http://KAFSHIN.BLOGFA.COM حتما ببینید