بیا نمانده دگر آه در بساط دلم
در امتداد فراق است انحطاط دلم
اگرچه قاب شده رد پای خورشیدت
درون حوض پر از شبنم حیاط دلم
ولی خمار تو در لحظه های تاریکی
نمی رسد به غم آگین ترین نقاط دلم
و کاف و شین شب بارانی حظور تورا
به گـِــل نشسته که سازی تو گــُــل ملاط دلم
فقط به خاطر تو باز میشود دل من
بیا بیا نفس سبز انبساط دلم
برخیر تا رنگ خدا از خان بگیریم
وقت است ناموس از کف دونان بگیریم
ما مردم آزاده و آزادمردیم
پس ادعا از دشمن قرآن بگیریم
سبز و ریاکار ریاست خواه تا کی
پس از دغل بازان دون کوران بگیریم
سبزیم و سرباز ستم سوز ولائیم
سر بر سر دار از ولی فرمان بگیریم
بر حق ولی سید علی سرمایه ماست
سبزی که پنهان بود تا ما جان بگیریم
در جنبش سبز علی عالم شو ای دوست
تا راه بر صد فتنه و طوفان بگیریم
خوابم کنار پنجره افتاده مثل سنگ
از بس که بال بخت من از اوج خسته بود
یک ذره هم تخیل من پا به ماه شد
از بس که با بهانه فردا نشته بود
امروز جای جام تو خمیازه می کشم
دیشب به روی من در میخانه بسته بود
یادش به خیر انجمن شاعران خواب
خرما نداده رفت کلاسی که هسته بود
ای کاش کفتر نَفَس شعر کافشین
این بند خواب را ز خیالش گسسته بود
در خاطراتت ای گل مست ای دوست
صدها هزار لاله شکست ای دوست
صدها هزار صاعقه برپا شد
صد هزار خسته نشست ای دوست
در کوچه های کاهگل مهتاب
نور سفید ماه شکست ای دوست
بهتر زمن ز خاک خبر داری
آبی ترین هر چه که هست، ای دوست!
دیدی نیامدی و دلم پژمرد
تا بند بند سینه گسست ای دوست
در کلبه غریبی ام آیا خبر شدی
بی تو شدم چه خسته و پست ای دوست
ای آب رفته ،عمر دلم ، ای یار
از عالم ذر عهد الست، ای دوست!!!
یه شعر همین طوری
برف مبارد ولی من تا ابد طوفانی ام
گرچه می فهمم که من امروز و فردا فانی ام
گاه می بینم که بی تو قبر من وحشت سراست
گاه با یک غفلت غمبار می ترسانی ام
لحظه ها در عکسهای من شرنگ آمیختند
وه چه شیرین زهر دادی ای تو جان جانیم
حرف مردی در میان بود از تبار آفتاب
شبچراغ تو کجا پنهان شد از نادانیم
خواهد آمد با نمازش اهل ایمان می شویم
با سلامی می گشاید غنچه ایمانیم
پادشاه علم و عرفان ابروی آسمان
کافشین را می ربایی از شب عرفانیم!