شمارش می کنم فریاد ها را
فرا می خوانم امشب بادها را
برای رعد هم برنامه دارم
که رسواتر کند بیداد ها را
برای آب و آتش خون و شمشیر
فراخوان می دهم فرهاد ها را
که شیرینی در این عالم نمانده
بریدند از ستم شمشاد ها را
غروب شهر غزه غرق خون شد
سحر کو تا کشم جلاد ها را
خجالت چیزی خوبی هست اما
فدا شد نسل ما افسادها را
ارارتور آریائی پارت سامی
جدا کردند اینجا یادها را
برای کافشین دنیای تلخی است
تمسخر می کنند آزاد ها را
این چه سرّیست که با سرو سری سودائیست
می دهد یاد سرت بر نفس شیدا ایست
می شناسیم تو را یا که نه؟ اما حتما
لطف داری و دلت تا به ابد دریائیست
سر نی را به سر نیزه تلاوت کردی
این دگر آخر عشق است و سر والائیست
گر چه اینجا همگی قافیه را باخته ایم
واژه های غزلت تک به تکش رویائیست
مغر بیت الغزل شاه عبادات نماز
سجده با تربت گلگون گل زهرائیست
کافشین رد کرامات تو ننوشت و نخواند
آنچه خواندیم فقط سایه سبز پائیست
آواز مرگ شب پره تکرار میشود
آغاز یک مقاله کشدار میشود
از رد پای اشک تو بر روی خاک و سنگ
گویا تمام منظره دیوار میشود
هر گل که با نسیم تو یک لحظه می تپد
روی سرش هوای تو آوار میشود
تو از معـــــادلـــات سه مجهولی منی
این جهل ساده ایست که انکار میشود
زیبای من به مشکل خوبی اشاره کرد
که روی پله پله آن کـــــار میشود
دور از چراغ سبز تو اصلا بعید نیست
این حرفهای شب زده اظهار میشود
مائیم و کاغذی و گرفتتاری خمار
آدم به مدح کار تو وادار میشود
یارا کمند ابروی ماهت قرار ماست
گرچه ثنای غیر تو بسیار میشود
یک گوشه خود پرستی و یک گوشه کاهنی
یک گوشه هم پرستش ابزار میشود
یک گوشه اقتصاد به معنای زشت روز
یک گوشه چهره گرمی بازار میشود
احضار روح مرده یک موش از فضا
گاهی حریف نی لبک و مار میشود
خوب است لااقل کمی از عشق مانده است
ورنه دوبـــــاره کــار همه زار میشود
در انحنــــای دایره ی تنگ روزگـــار
انسان در اوج فاجعه پروار میشود
از دست کافشین همه شاکی شدند و باز
کارش به دست لطف شمار کار میشود
هر کس دلش به یار و رفیقی خوش است و ما
هستیم منتظر که کی نفسش یار میشود
امشب برای مرگ تو ناقوس می زنند
یا پرده شمارش معکوس می زنند
عمر است مثل خواب و تو وقتی که می روی
حرف از همان تشابه ملموس می زنند
امروز با سرود تو انسی گرفتیم
فردا همان ترانه مأنوس می زنند
آری خوشا به حال کسانی که با تبر
بر ریشه های این شب منحوس می زنند
ای کافشین از التماس دعا امشب عاشقان
جامی به یاد این دل محبوس می زنند
طوفان گرفته بود، کلاهی نمانده است
خرمن به باد رفته و کاهی نمانده است
بی تو مچاله ایم در آوار روزگار
یا پرشکسته ایم و پناهی نمانده است
از بس کشیده ایم غم دوری تو را
در جعبه ها مداد سیاهی نمانده است
از کاف و شین که کفتر شیدای کوچه هاست
دیشب شنیده کوه که چاهی نمانده است
این جاده ها که خیس و کبودند شاهدند
تا ساحل ظهور تو راهی نمانده است