ممکنه وقتی این کلمه ها رو میخونید (نمی دونم 10سال دیگه یا دو روز دیگه ) دیگه انگشتهای من قدرت چیدن حرفهای درخت یک غزل دیگه رو نداشته باشه
به همین سادگی تموم میشه
چطور بودم ؟
اگه یه کم واقع بین باشیم این آخرین غزلیه که همه ما باید بخونیم
من تو دنیا غزلو خیلی دوست دارم
ولی باید ازش جدا بشم
و
چه عاشقانه گذشتی غزل خداحافظ
شبیه آهوی دشتی غزل خدا حافظ
قطار عمر من از کوچه ها چو طوفان رفت
نشسته ای روی کشتی غزل خدا حافظ
تمام میکنم امشب اگر خدا خواهد
ز گاز لوله نشتی غزل خداحافظ
اگر چه خوب نمی دانم ای غزل آیا
کویر لوتی رشتی غزل خدا حافظ
ز کاف و شین تو بماندی و چند کلمه حظور
رها شدی ز پلشتی غزل خداحافظ
ـ اشعاری از مرتضی نوربخش ـ
باز هم خاطره آن شب بارانی را
آن شب گمشده در باد زمستانی را
زنده کردی با من تا که بگویم با تو
شرح دلتنگی ام این قصه طولانی را
چون به آئین تو پیوستم از روز نخست
عشق فرمود به من این خطر جانی را
من چنان خانه متروکی در ساحل رود
سالها منتظرم لحظه ویرانی را
ماه و خورشید شب و روز به دنبال تو اند
تا ببینند همه آینه گردانی را
من یقین دارم چون روز می آید آن صبح
تا که پایان باشد این شب ظلمانی را
باید سفر کنیم از اقلیم خواب ها
از سرزمین گمشده آفتاب ها
از دوستی که سبزترین فصل زندگی است
حرفی نمانده است مگر در کتاب ها
ناخوانده مانده است غزل غصه های من
چندان که خوانده اید به شیون غراب ها
یادم کن ای مسافر فردا به شکوه ای
چون می رسی به شهر سوال و جواب ها
دریا برای زیستن ای موج کوچک است
دنیای دیگری است در آن سوی آب ها
باران گرفته است به بیرون نگاه کن
بر روی آب آمد و رفت حباب ها
بیا به کلبه غزل روانه شو ترانه شو
برای دیدن خدا همیشه عاشقانه شو
اگر چه عشق دفن شد برای روزمره گی
بیا و در بیاورش مخالف زمانه شو
نشان نمیدهد صنم ،دگر طریق عشق را
ز گیسوی کمان او رها سوی نشانه شو
همیشه آسمان پر از ستاره های بی ریاست
برای بی ریا شدن رها ز دام و دانه شو
چقدر کاف شین به تو بگویم این کلام را
به خود بیا و غرق شو بِبُر و بی کرانه شو
بیا و خاک شو پی تولد دوباره ای
خطر پذیر و استوار بیا بیا جوانه شو
این غزل را در پست نظرات وبلاگ من ایرانیم افتخارم شهادت سرودم
و اینم آخرین سروده کاف شین
نوشته بودی عاشقی
و عاشقی و مبتلا
و عکس ابرویت رسید
به دست من به دست ما
نوشته بودی از دلت
که گلستان آرزوست
نوشته بودی از لبت
که سرخ لاله ای نکوست
نوشته بودی از بهار
و برف سرد روزگار
اگر تو چشم داشتی
چه لاله ها سیاه شد
اگر تو عاشقی بمیر
جفا بسی به ماه شد
ز کودک درون خود دگر نگو تباه شد
نگو ! بگو چه گفته ای ز مرگ تلخ غنچه ها؟!
تو مهربان نمیشوی
مگر بسوزی از نگاه
به عقل طعنه میزدی
دم از جنون چرا زدی
که فکر میکنی به خود
و کفش های راه راه
هنوز اگر نمرده ای
و باز دل سپرده ای
بسی ز عشق گفته ای
قسم به ماه خورد ای
بیا و غزه را ببین
فقط به خاطر خدا
فقط خدا فقط خدا
گرچه سرود ها همه اش عاشقانه نیست
له له زدن ز سینه سوزان بهانه نیست
عاشق به غیر چهره معشوق ننگرد
چشمی اسیر لیلی و چشمی به لانه نیست
در آستان او همه از خون وضو کنند
از چشم و دل چکیدن خونها فسانه نیست
از پچ پچ ستاره به گوش کرات سرد
جانی که گرم شد دگرش سرد خانه نیست
اینجا دگر ندهندش زکوچه راه
هر چشم رهگذر که غمش عاشقانه نیست
بلبل سکوت کن بشنو حرف شاپرک
که آتش سکوت پر او ترانه نیست
گر ادعای عشق و ارادت زیادت شد
تقصیر توست از بد اهل زمانه نیست
گر کاف شین ببیندت ای مهر بی کران
هر جا نظر کند نظرش را کرانه نیست