قرن پانزده وارد ربع دوم خود شده است و هر روز که می گذرد با حوادث خود دهان خلایق را بازتر می کند پر حادثه ترین قرن تاریخ بشریت به نحوی پیش می تازد که گویا تا کنون جز سالهائی معدود چیزی جز رکود در تاریخ ثبت نشده
قرن 15 با تمام تلخی ها و شیرینی هایش نماینده هزاران سال حاکمیت ضحاکان ماردوش و قیام کاوه ها است در قرن 15 تمام حقیقت های بی خدشه و خمارهای اسطوره گون صف کشیده اند
تمام خرافات و آفات به جنگ تمامی آیات و کرامات آمده انده
شیطان از ترس صیحه می کشد و جبرئیل از شوق
در کرانه ای کهکشانهائی پرفروغ به قعر سیاه چاله ها می روند و در کرانه ای خمارزدگانی در صف پیاله ها و ناله ها
شیاطین دیگر شب و روز ندارند هر دقیقه دسیسه ای و هر ساعت ریسه ای
و در این میان تو
تو
آری تو
کاش می دانستم کجای غفلت آباد ما قدم می زنی
خدا نگهدارت گل نرگس
به شه گفتم سیاست چیست دانی
بگفتا ، ( قدر دانی نوجوانی )
سیاست داشتن یعنی که امروز
همان فرداست در دیبای دیروز
سیاست چیست او را نیز دیدن
هوای عاشقی را برگزیدن
سیاست چیست یعنی تیز هوشی
که در دستت نگه داری تو گوشی
سیاست چیست از کام دو روزه
گذشتن با نماز و کار و روزه
سیاست چیست یعنی رند بودن
دمی در روم یک دم هند بودن
سیاست چیست یعنی با زرنگی
بهشتی میخری با مین جنگی
سیاست چیست یعنی با ذکاوت
کنی راحت دلت از هر عداوت
سیاست چیست یعنی شاه بودن
ولــــــی در ( بـنـده الله بـــــودن )
سیاست چیست یعنی با وکالت
بیفتی باز دنبال عدالت
سیاست نیست این مردم فریبی
و آخر سر تماما بی نصیبی
سیاست چیست فرزندی خدائی
برای روزهــای بــی دوائــی
سیاست نیست با هر خودنمائی
شــوی آماج دشنام هوائی
سیاست نیست بر کرسی نشستن
برایش جام فردا را شکستن
سیاست را علی آموزگار است
نگو دین راست با مردم چه کار است
بخواهی یا نخواهی در میانی
مگر روزی که خود در آن جهانی
سیاست نامه ها تا فجر موعود
فقط باشد رهی بن بست و مسدود
بیا مهدی جهانی کن صدایت
بیا ما را ببر تا بی نهایت
بیا آزاد کن اندیشه ها را
سیاسی کن تمام پیشه ها را
بیا و راز عالـم برمـــلا کن
بگوید کافشین آمین دعا کن
صندوق نظر و یادداشت
می برند حاجیان برای خدا چارپایی به رسم قربانی
یاد آن ساعتی که ابراهیم ز پسر میگذشت عرفانی
تو ز احساس یک پدر ای دوست در چنین لحظه ای چه میدانی
عشق آنجا چقدر جدّی بود و خدا بود و یار و مهمانی
و منا هم نفس نفس میزد و صفا کرده بود طوفانی
ای تمام وجود ابراهیم تو تو هستی فقط تو جانانی
گوئیا هر چه بر رگش میزد خنجرش کند بود میدانی
سنگها میشکست با خنجر کآمدش آن ندای رحمانی
گوسفندی گرفت و قربان کرد جای شیرین پسر به آسانی
شاید آنجا چنین به او فرمود کردگار کرشمه پنهانی
صبر کن عاشقانه ابراهیم تا ز نسلت بیاید آن فانی
هر چه دارد به عشق خواهد داد عشق و پروانگی و عریانی
و تمام پیمبران رفتند به تماشای آن سرافشانی
سعیشان عاشقانه برپا شد چه منایی و عید قربانی
وقتی که دنیا این قدر افسرده باشد
شیداترین یارم کنارم مرده باشد
وقتی که هر گلدان که می بینم گلش نیست
یا داخلش یک غنچه پژمرده باشد
وقتی که از هر باد می پرسم بگوید
باید یکی دیگر دلت را برده باشد
وقتی روانکاو و پزشک و شیخ و عامی
هذیان بگوید کاملا افسرده باشد
کافیست شهری این طرفها بوده باشی
تا کافشین شعر از بهار آورده باشد
تا باز تسکین یابد این زخم تبرها
بر سینه ام مهر ولایت خورده باشد
توئی که منتظر روز فتح ایرانی
و من که منتظر روزگار پایانی
و خون تو که سر بوف کور خواهد ریخت
و خون من که برای ظهور خواهد ریخت
توئی که خام نداهای خام تر ز خودی
توئی که عاشق والائی خدا نشدی
و من که گریه برای حسین جان من است
شهید راه خدا گشتن آرمان من است
توئی که نام وطن می بری برای خودت
شبیه او نشدی تا کنی فدای خودت
توئی که خاطره های وطن برایت نیست
توئی که ژاله و اروند و فکه جایت نیست
منی که از تب داغ هویزه می آیم
ز روضه عطش و خون و نیزه می آیم
تو از شلمچه و از خاک و خل چه می دانی
به من بگو که ز نیزار و پل چه می دانی
این مثنوی را به طور کامل در این آدرس بخوانید صدای پای سحرKAFSHIN.BLOGFA.COM |
تو در طلای طلائیه خاک می بینی
شهید راه خدا را هلاک می بینی
.......................