لا کلید گنج اسرار ولاست
لا کلید قلعه امن خداست
لا اله تا نگویی کوخدا
ذره تا عالم نگردد کو فنا
آدمی گر چه بود خود عالمی
لا نباشد نیست آدم او دمی
کلمه توحید را وهابیان
ملعبه کردند با محرابیان
تا سفیر یانکیان سر می رسد
مفتی وهاب بر در می رسد
لا به USA نگفته کو خدا
میشود توحید دردی بی دوا
اولین شرط مسلمانیست لا
پس چرا لا را نمی جوئیم ما
ما فقط به خاطر هر بت سرشت
غرق گشتیم آه در صد کار زشت
لا کلید گنج اسرار خداست
لا دوای درد بی درمان ماست
قلعه ای که حصن حق شد این دژ است
بی عذاب است هر که در این دژ نشست
سر زیبایی روی لاله هاست
لاله با لا شاهد روی خداست
گر چه باشد قبله وهابیان
هر شب و هر روز آنجا در میان
تا سفیر یانکیان سر می رسد
مفتی وهاب بر در می رسد
شیعه را داد از ولی حق حذر
لا نمی گوید به اربابش دگر
بعضی وقتها واضحات اظهر من الشمس توسط غولهای رسانه ای و با پررویی تمام چنان وارونه می نمایند که انسان در مقام دفاع از حقایق غریب و مظلوم احساس شرمساری می کند
مسببین آتشی که سرسبزی درختان انبوه را در کام می کشد با صد زبان و زبانه گذرگاه آب را بدین سبب که مردمان را بر گرد خویش فراهم می آورد متهم می کنند
اره های برقی که در خشکسالی اینچنین با چرب کردن سبیل احمقهایی که خود بر سایه دل انگیز درختان سبز نشسته اند میزهای ریاست بادمجان السلطنه ها را با سرنگونی نخلستانها و بیشه ها قواره می کنند
همه و همه صدایی گوشخراش و بی وقفه را برای کر کردن گوش فلک پرداخته اند
آنان نفوذ پرستوها در سرزمین جان کبوتران چاهی را از حنجره الاغ و کلاغ نفرین می کنند
دامن خویش را که از خون دختران رز که در شیشه کرده اند رنگین شده و چشم خفاشان بی چشم و روی غارنشین را نیز می زند علم زیبایی خویش ساخته اند و بر رز سرخ می تازند که چرا خار دارد و بر لاله می تازند که چرا از ساقه های بریده اش خون می چکد
آنان که پوست انسان دباغی می کنند و بر چهره دیو می پوشانند
فتنه می سازند و بر نقاب خویش می نازند
آنگاه که پهلوان لاغر اندام و کوتاه ما برکاغذی بریده از درختان اقاقی میسوخت نمردن ماه را با هجوم قورباغه ها بر آب برکه برایمان تصویر کرد
وقتی دیوارهای غار غفلت را فرو ریختیم دشمن طلوع خورشید شدند که چشممان از حدقه به درآمد و این خورشید جلاد است
بتاب ای ابر سحرگاهان ای شبگیر تاریک
ما همه روزنه ایم
ارائه شده در 28 ام اردیبهشت 87
منتخب ابیات حافظ که به الف ختم میشود:
بنده اگر چه وقتی با بعضی ها خودمو مقایسه کنم خودمو شاعر حساب می کنم ولی وقتی به این قله نگاه می کنم شاید دلم بخواد فقط یه تخته سنگ کوچیک تو دامنه کوهی به اسم حافظ باشم
غزل 1
بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها
غزل 2
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
غزل 3
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
نصیحت کوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعدتمند پند پیر دانا را را
غزل 4
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
شکر فروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکر خا را
غزل 5
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را
در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کین کیمیای هستی قارون کند گدا را
غزل 6
بملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
غزل 7
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام باز گیر
کانجا همیشه باد به دست است جام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
غزل 7
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک برسر کن غم ایام را
گرچه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی خواهیم ننگ و نام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یکباره برد آرام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
غزل 8
گر چنین جلوه کند مغ بچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ترسم این قوم که بر دُردکشان می خندند
درسر کار خرابات کنند ایمان را
هرکرا خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
غزل 9
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمّار دارد پیر ما
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
غزل 10
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشاند
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
غزل 11
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زانکه زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از ر خت گلدسته ای
به که بویی بشنوم از خاک بستان شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زیـــنهار ای دوستان جان من و جان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ارائه شده در 29 اردیبهشت 87
دیگر بهانه سفرم را من نگیر
حاجت نده دو چشم ترم را زمن نگیر
گفتند زائران تو دنبال حاجتند
پس حاجت پر از شرررم را زمن نگیر
می گفت قاطری شده اسبی کنار چاه
این گونه راحتم تو خرم را زمن نگیر
بیکارم عاشقم که برای تو آمدم
شغل دگر نده سفرم را زمن نگیر
چیزی نخو استیم و تو دادی سعادتی
پس گریه های بی اثرم را من نگیر
شکر خدا که نعمت بی حد به بنده داد
اما تو عشق در به درم را زمن نگیر
نشناختم اگر چه شها چاه جمکران
این کافشین شعله ورم را من نگیر